مونیکا: تو هنوز واقعا عاشقش هستی؟!
رناتا: عشق!… وقتی دیدمش، تو یه رستوران کار میکردم… هر روز میومد و یه چیزی میخورد… همیشه به من سرد نگاه میکرد و هیچ وقت لبخند نمیزد… یه بار بعد از کار، سرِ راهم سبز شد و منو به یه نوشیدنی دعوت کرد… حس خوبی داشتم… اون روز زمان زیادی رو باهم بودیم، ولی اون زیاد حرف نزد و حتی یکبار هم به من خیره نگاه نکرد… اما یکباره گفت «خیلی دوستم داره و هر روز به خاطر من به اون رستوران میاومده!»… چند روز بعدش، هوا بارونی بود… اون بدون چتر و با چندتا گل تو دستش، منتظرم بود… من همون روز عاشقش شدم!… اما هیچ وقت نگذاشت که حتی دستشو لمس کنم!… چون اون فقط به عشق فکر میکرد… همین!…
آرمان شهر | سهراب شهیدثالث | ۱۹۸۳