امشب، آخرین شب است، فردا او را برای همیشه از دست خواهم داد.
نمیدانم مقصر کیست، کودکی من یا روشنی او؟
او کودکی مرا بهانه کرد تا با من نماند و بهانه من برای با او بودن روشنیاش بود.
او تمام روشنی زندگی من بود، از فردا باید برای همیشه در تاریکی بمانم.
نمیدانم از ماست که بر ماست یا بر ماست که بر ماست؛
هر چه هست نمیخواهم این شب تمام شود. اگر او برای من نیست لااقل برای هیچ کس نیست؛
امشب آخرین فرصت برای فکر کردن به اوست.
چون از فردا او برای کس دیگری میشود و من حق ندارم حتی به او فکر کنم.
وقتی به یاد اولین لبخندش می افتم، تمام بدنم از شوق، عرق می کند؛
یک عشق کودکانه که مرا مقدس کرده. همه می گویند: چقدر خوب و پاک هستی.
نمی دانند پاکی من ازپاکی اوست.
قلم در دستم خشکیده است. او هم نمی خواهد این لحظات ثبت شود.