دکتر علیرضا امیدوند / زندگی، فناوری و فراتر از آن
برف, زمستان, شب

چشم‌های کوچک و زیبایش از زلال آسمان هم آبی‌تر بود و پوست سفیدش از تمام برفی که دوره‌اش کرده بود لطیف‌تر. آنقدر آرام در آغوش مادرش نشسته بود که هرگز باور نمی‌کردی پسرکی سه یا چهار ساله باشد. در نگاهش سردی مرموزی وجود داشت که آدم را می‌ترساند. نمی‌دانم از این ترس می‌لرزیدم و یا از سرمایی که مرتب در گوشم فریاد می‌زد، راهت را برو این جا نایست. امّا مادر در آن سرما چنان چشم بر هم نهاده و خوابیده بود که انگار سال‌هاست خستگی امانش را بریده. پسرک همانطور به من زل زده بود و بر لبانش چنان لبخند گنگی نقش بسته بود که باعث می‌شد تا سرما را بیشتر احساس کنم. با این حال مهری عجیب نسبت به او در دلم احساس می‌کردم و زمانی هم که دستم را دراز کردم تا پیشانیش را نوازش کنم، هنوز هم باور نمی‌کردم که برف زیبا او را با خود برده است.

مطالب مرتبط

مطالب مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *