چه دلپذیر بود لحظه جنون! ***** نفس که عاشق شد؛ پرنده، خسته بر زمین افتاد. و حالا باد چنان میوزد که انگار هیچوقت کسی در این دشت نبوده است. در شهر هنوز هم گل میروید و خار همچنان به دستان کودک فرو میرود. شاعری در شهر آواره است؛ او می گرید و کسی نمیفهمد. ظلم اینست؛ کسی میگرید و نمیفهمد. باد در شهر پیچیده است؛ هو، هو ... و دیگر کسی صدای خش خش برگهای […]