دکتر علیرضا امیدوند / زندگی، فناوری و فراتر از آن
نمایش من

آخر هفته بود و قرار گذاشته بودم همراهان خودم را به انتخاب خودم به دیدن یک نمایش میهمان کنم. ابتدا نمایش «بر پهنه‌ی دریا» کار «پارسا پیروزفر» – که تعریف آن را زیاد شنیده بودم – را انتخاب کردم؛ اما تا هفته‌ی آینده تمام بلیت‌ها فروش رفته بود. انتخاب دومم «در همین نزدیکی» بود؛ اما آن هم اکثر صندلی‌های خوبش فروش رفته بود و باقی جایگاه‌ها آن قدر نامناسب بود که قیدش رو بزنم. گزینه‌ی سوم را کاملا از روی شانس انتخاب کردم؛ نمایش «من» به کارگردانی «فرهاد تجویدی». چیز از نمایش نمی‌دانستم، چیزی نشنیده بودم جز همان خلاصه‌ی داستانی که در تارنمای تیوال خوانده بودم و به نظرم شباهت زیادی داشت با سوژه‌ای که سال‌هاست خیال نوشتنش را در سر می‌پرورانم؛ هر چند که بعد از دیدن نمایش فهمیدم هیچ شباهتی در کار نیست!

نمایش «من» داستان چند جوان در یک کلاس بازیگری است که در غیاب مدرس خود، ایده‌ها و نمایش‌هایشان را مقابل تماشاگران به نمایش در می‌آورند و هر یک در منیت اثری که تولید کرده گرفتار می‌شوند. این خود عامل تفرقه و آشوبی در جمع می‌شود و زلزله‌ای ناگهانی آنها را …

خلاصه‌ی نمایش

در میان اسامی بازیگران هیچ اسم آشنایی به چشم نمی‌خورد؛ هیچ ابرستاره و ستاره‌ای در کار نبود. نام پرطمطراق کارگردان هم که آدمی را بی‌اختیار به یاد استاد بزرگ موسیقی می‌اندازد هم هیچ یاد و خاطره‌ای را در ذهنم روشن نمی‌کرد؛ هر چند که پس از دیدن تصویرش خاطرات زیادی از تله‌تئاترهای سال‌های بسیار دور در ذهنم درخشیدند. با این حال با اتکا بر همان خلاصه‌ی داستان نمایش، دگمه‌ی خرید را که زدم؛ از خالی بودن ردیف سوم تماشاگران خوش‌‍حال شدم و سه بلیت خریدم؛ تالار محراب در چهارراه سپه …

به سختی خودم را به محل اجرا رساندم و با مکافات بسیار جای پارک پیدا کردم. محل اجرا که زمانی برای خود تفاخر و ابهتی داشته است حالا با گذر سال‌ها و تغییرات شهری، حسابی از سکه افتاده است و کمتر تماشاچی حرفه‌ای به آن جا می‌رود و کمتر کارگردانی حاضر است نمایش خود را روی صحنه‌ی آن ببرد، مگر از سر اجبار و استیصال …! از قضا خود سالن ایرادی ندارد، اتفاقا جای تر و تمیز و رو به راهی است! مشکل اصلی همان از سکه افتادن و نداشتن کلاس است که در جامعه‌ی روشن‌فکری ما حرف اول و آخر را می‌زند! خود من بارها از جلوی آن رد شده بودم اما هرگز نمایشی را آن جا تماشا نکرده بود و همیشه خیالم این بود که محلی است برای تمرین و آموزش دانشجویان و هنرآموزان!

من و همراهانم حدود پنج دقیقه زود به تالار رسیدیم؛ اولین چیزی که در سالن انتظار جلب توجه می‌کرد حضور افراد و خانواده‌هایی بود که به ظاهر هیچ کدام‌شان نمی‌آمد از مخاطبان جدی و حرفه‌ای تئاتر باشند، افرادی که برخی آن‌ها را مخاطبان چیپس و پفکی نمایش‌های روحوضی خطاب می‌کنند! و زمانی که وارد سالن نمایش که شدیم متوجه شدم بیش از نود درصد تماشاگران را همین دوستان تشکیل می‌دهند …

نمایش اما با پانزده دقیقه تاخیر آغاز شد که من حدس می‌زنم بخشی از ضرورت روایی آن بود، چرا که ابتدای داستان – یا شبه داستان – این گونه آغاز می‌شود که کارگردان از دست بازیگرانش خسته و از انسجام آن‌ها ناامید شده و با قهر گروه را ترک کرده است؛ حال بازیگران که روی صحنه می‌آیند بابت تاخیری که دلیلش همان‌ست عذرخواهی می‌کنند.

اعتراف می‌کنم جو حاکم بر سالن انتظار و جنس تماشاگرانی که به تماشای نمایش آمده بودند و یکی دو نکته‌ی دیگر باعث شدند در مورد «من» پیش‌داوری بکنم؛ به همین دلیل شروع نمایش و بازی بازیگران به هیچ وجه برایم گیرایی لازم را نداشت، به طوری که از همراهی کنار دستی‌ام بابت نمایشی که میهمانش کرده بودم عذرخواهی کردم؛ غافل از این که او «من» را پسندیده!

باز هم اعتراف می‌کنم، تنها کم‌تر از پنج دقیقه زمان لازم بود تا من هم پیش‌داوری‌هایم را به کنار بگذارم و از نمایشی که به تماشایش نشسته بودم، لذت ببرم و هر لحظه که از آن می‌گذشت، بر این لذت هم افزوده می‌شد. من نمایش‌های زیادی رفتم؛ نمایش‌هایی که حتی سیاهی لشگرهای آنان را هم ستاره‌ها تشکیل می‌دادند و نمایش‌نامه‌ی آن‌ها را هم مردان بزرگی هم‌چون چخوف و ایبسن نوشته بودند؛ اما این نمایش‌های بزرگ و نام‌دار به دلم ننشستند؛ تنها به یک دلیل؛ چون در آن‌ها خبری از احساس نبود، خبری از عشق نبود، بازیگران از وجودشان مایه نمی‌گذاشتند چرا که نمایش را هم‌چون یک تجارت می‌دیدند، یک قرارداد که باید بیایند و بروند و درآمدی و اعتبار بیشتری کسب کنند و حتی معلوم بود که دیدگاه کارگردان هم چنین بوده است که اگر این نبود، تدبیری پیاده می‌کرد!

اما در «من» اوضاع به قرار دیگری بود؛ بازیگران و نابازیگرانی که همگی کار اول‌شان را تجربه می‌کردند، چنان از جان و دل و حتی سلامتی‌شان مایه می‌گذاشتند که من مخاطب شرم می‌کردم اگر از کارشان لذت نبرم …! قصد نقد نمایش «من» را ندارم برای همین به داستان آن نمی‌پردازم اما دیدن نمایش «من» به کارگردانی فرهاد تجویدی را به دیگران پیشنهاد می‌کنم. شاید چند دقیقه‌ای برای پیدا کردن جای پارک مجبور به دور چرخیدن باشید، شاید هم وسیله نداشته باشید و مجبور باشید با مترو و اتوبوس به تقاطع خیابان ولی‌عصر و امام خمینی بروید؛ اما تضمین می‌کنم که دیدن «من» ارزش این زحمت ناچیز را دارد. شاید روی صحنه خبری از ستاره‌ها و چهره‌ها و بدن‌های ایده‌آل نباشد، اما عشق در آن به وفور موج می‌زند و این را پس از پایان اجرا با دیدن اشک‌ها و لبخندهای بازیگران جوان و تازه کار که از شنیدن صدای تشویق حضار نمی‌توانند جلوی احساسات بدون ریای خود را بگیرند می‌توان فهمید، بازیگران دل پاکی که حتی نمی‌توانند پنهان کنند که بیشتر تماشاگران اقوام و آشنایان‌شان هستند. خود نمایش شاید یک شاهکار نباشد که قطعا نیست، اما نمایشی است مدرن (به قول نمایش‌نامه‌نویس «مدرن بابلی») با مضمونی اجتماعی که مخاطب را اقناع می‌کند و خود را در میانه‌ی داستان می‌یابد، هر چند با نزدیک شدن نمایش به پایان خود، کمی دچار وادادگی می‌شود.

البته سخنرانی کارگردان در پایان کار در باب ارزش‌های نمایش، آرمان‌های خود و شاگردانش، بی‌شیله پیله بودن بازیگران جوان و دل‌پاکش و دعوت او برای معرفی کردن نمایش به دیگران؛ یک سخنرانی نسبتا شعاری و کاملا اضافه است و بخشی از حس کار را دچار خدشه می‌کند. اما این این کار وی که البته شما مجبور به تحمل آن نیستید، با توجه وضعیت موجود تئاتر قابل درک است… وضعیتی که دست‌پخت نظام ارزشی ستاره محور است و کوچک‌ترها را به حاشیه و پرت‌ترین جای ممکن تبعید می‌کند …

مطالب مرتبط

مطالب مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *