۲۱ شهریور , ۱۳۹۳

شتاب زندگی، امانِ خستهام را بریده … ای کاش معلم بدخلق؛ میایستاد، نفسی تازه میکرد، و میگفت؛ نقطه سرِ خط …
۱۸ شهریور , ۱۳۹۳

رهگذرِ آشنا شادمانه میخندید و نمیدانست خندهاش؛ اندوهی هزار ساله است در دلِ مردِ ایستاده …
۱۴ شهریور , ۱۳۹۳

دیدن، دیدن، دیدن؛ گاهی این سادهترین حس مستقیم از پیچیدهترین کابوسهای شبانه هم هراسناکتر میشود! دم جنبانک پیر اما، راه خود را میرود اقتضای طبیعتاش این است …
۱۵ اردیبهشت , ۱۳۹۲

بچه که بودم خونهی مادر بزرگه هنوز سرجاش بود، جایی که آن موقعها اگر میخواستی آدرس بدی باید میگفتی “چهار راه خط آهن، کوچهی مخابرات”. کوچهی باصفایی بود، پر از بچههایی که از صبح تا غروب توی خاک و خلش حسابی خودشان را خسته میکردند و آخر وقت که به خانههاشان برمیگشتند، فریادهای مادرشان با چاشنی پسگردنی در انتظارشان بود که چرا خاکی و عرق کرده و زخمیاند … حیاط خونهی مادر بزرگه یک حوض […]
۱۲ فروردین , ۱۳۹۲

احساس میکنم مرد بیرونم شکسته و فقط مانده است کودک درونم تنها، ساکت، خاموش سرد، پوسیده، غم زده به افسردگی یک مرده
۲ اسفند , ۱۳۹۱

ای کاش میشد با آرزویی کودکی خود را تا به آخر همراه خود میبردیم. ای کاش دیگران میفهمیدند بعضی مردها بدون کودکیشان همیشه چیزی کم دارند. کاش میدانستند مردانی در این دنیا زندگی میکنند که برای زنده بودن، برای زنده زندگی کردن، برای آن که جانی داشته باشند برای بودن با مردمان، برای ماندن در حضور عزیزان، باید کودک بمانند و همیشه در آستانهی بلوغشان نفس بکشند. ای کاش میفهمیدند اگر جادوی کودکی باطل شود، […]
۱ اسفند , ۱۳۹۱

تنهایی، جز سایهای محو، یک شبه انسان، چیز دیگری از من باقی نگذاشت …
۲۱ شهریور , ۱۳۹۱

صدای خرد شدن استخوانهایم و نالهی دریده شدن روحم را زیر بار گناه میشنوم قلبم به سیاهی میزند و تعفن را در رگهایم به جریان میاندازد و در حالی که قهقهی شیطان گوشهایم را میخراشد ارادهی سستم بر خود میلرزد اینست روزگار تلخ … سالهای تاریکی که بر من میگذرند
۲۶ فروردین , ۱۳۸۸

تنهاییام را بنواز در شادمانیات، تنهایی مرا با ساز ناکوکت بنواز بنواز آنچه میبینی آنچه میتوانی با دستان کثیف آغشته به حیاتم، آنچه از دل برون کردی را بنواز. بنواز تنهاییام را که من امشب بر فراز ابرهای خاکستری اندوه در پروازم بنواز تنهاییام را، اندوهم را بنواز بالهای پروازم را بنواز که امشب، میان من و ما دیوار بیاعتمادی بلند است.
۲۶ اسفند , ۱۳۸۷

از تمام آن نگاههای حریصانه، شیطانی؛ تمام آن نگاههای عاری از هرچه ارزش انسانی، بیزارم. نگاههایی که به من خیره شدهاند نه در من. نگاههایی که نمیدانم از من چه طلب میکنند یا در من چه میجویند؟! بیزارم، از تمام آنها نفرت دارم. اینها کوچکترین کلمات هستند در مقابل آن نگاههای یخزده و پوسیده…
۲۶ اسفند , ۱۳۸۷

ایمان آوردهام که شیطان خود من هستم، خود من. آن منجلاب رخوت، آن گرداب سستی، آن غبار وهمآلود وسوسه، آن باتلاق سکون و یکنواختی، آن روزمرگی که اسیرش شدهام؛ آن، خود من هستم. و ایمان آوردهام برای رهایی و نجات، باید از بند خود رها شوم. باید از پوستهی کهنه و تنگ خود نجات پیدا کنم، باید پوست بیاندازم. اما؛ آیا از خود، گریزگاهی هست؟!
۹ بهمن , ۱۳۸۴

آسمان هم چون دریاچه یخ زده است تنهای عریان به خود میلرزند خورشید با همه قهر کرده است و قورباغهای در اعماق، بیهوده انتظار سنجاقکها را میکشد!
۳ بهمن , ۱۳۸۴

چه دلپذیر بود لحظه جنون! ***** نفس که عاشق شد؛ پرنده، خسته بر زمین افتاد. و حالا باد چنان میوزد که انگار هیچوقت کسی در این دشت نبوده است. در شهر هنوز هم گل میروید و خار همچنان به دستان کودک فرو میرود. شاعری در شهر آواره است؛ او می گرید و کسی نمیفهمد. ظلم اینست؛ کسی میگرید و نمیفهمد. باد در شهر پیچیده است؛ هو، هو … و دیگر کسی صدای خش خش برگهای […]
۱۱ دی , ۱۳۸۴

“گُلی” را عاشقانه دوست داشتم! “گُلی” را عاشقانه میپرستیدم! آری، من مشرک شدم! امّا “شرک” من خود مشرکِ “گُلی” دیگر بود! و او نیز خود … و … ***** روزی از “شاهد” شنیدم که میگفت: “محکوم به بیتعادلی هستیم” امّا چه کس؛ چنین خصمانه؛ ما را به “بیتعادلی” محکوم کرد؟!
۲۸ اردیبهشت , ۱۳۸۴

باورها سوختند امیدها باختند غرورها شکستند آرزوها …؛ امشب همه چیز به پایان می رسد، خورشید غروب می کند و مرد بر خاک می افتد. ای کاش خنجری پشتش را می شکافت؛ باران می بارد امشب، باران بر سر شکوفه می کوبد و بر زمین می اندازدش، باران سرزده می بارد و خونها را می شوید؛ خسته ام و آلودهی خواب پلکهایم سنگین شده اند چشمان را یارای بازماندن نیست و من امشب محروم خواهم […]
۹ فروردین , ۱۳۸۴

شب است باران می بارد خشم و رحمت توأمان می بارد می بارد، می شوید، می سازد؛ می بارد، می بَرد، می بُرد؛ در کنج سیاهی، خشم می بارد، شاید هم رحمت امّا در زیر سقف حتماً رحمت است. گوش بسپار به این باران چه زیبا می نوازد! چه تلخ می نوازد! در زیر آن تکّه مقوای کنار خیابان تلخ است، شاید هم زیبا امّا در زیر آن حجم سرد بتونی حتماً زیباست. ببین شب […]
۸ دی , ۱۳۸۳

دیر هنگامی است که من و تو با یکدیگر آشناییم، امّا چندی بیش نیست که همدیگر را می شناسیم. شاید لحظه ای را، به قدر چشم بر هم نهادنی، بیشتر نپیماید. آه که چه دیر می گذرد این زمان، آنهنگام که می خواهیم به سان رعدی باشد. پس کی می رسد این موعد یکی بودن و یکی شدن، پس کی؟ چشمانم دیگر به سیاهی می روند، دیگر رمقی برایم نمانده؛ آخر چقدر باید تنها سرفصلهای […]
۱۹ مهر , ۱۳۸۳

این روزها، جک جک گنجشکهای صبحگاهی هم با غار غار کلاغهای پاییزی در آمیخته؛ دیگر حتّی خورشید هم به موقع بر سر قرارش حاضر نمی شود؛ پس چگونه باید حضور صبح را باور کنم؟! ماه را امّا من دوست می دارم؛ همیشه برایم ناز می کند و ذرّه ذرّه حجاب از صورت ماهش می گیرد تا بهتر بشناسمش، تا بهتر محوش شوم. امّا این شبها او را هم کمتر می بینم، دلم را اندوه تردید […]
۲۵ شهریور , ۱۳۸۳

روزها و شبهای مدیدی است که چشم به آسمان دوخته ام؛ در انتظار آرزویی دیرین، چشم انتظار یک معجزه؛ تنها یک معجزه، خدایا فقط یک معجزه، خداوندگارا تنها معجزه ای کوچک برای من؛ معجزه ای کوچک که برای تو تنها یک چشم بندی کودکانه است؛ چشم بندی کوچکی که مرا از دام تنهایی رها می کند؛ آخر من هم از نوع بشرم و اسیر این درد مسریِ تلخ و نکبت بار و گاهی هم خوشایند. […]