دخترک، بزرگ زن
نشسته بر کرسی مرارتِ زندگی
دست بر دستگیره های امید
چهره پوشیده در تب سیاه خاموشی
و گرسنگانِ بی دل، هیچوقت ندیدند
پاکی دلِ پاکِ او را
و هنوز هم نمی بینند
و شاید، باز هم نبینند
و ندیدند و گذشتند
و نفهمیدند که چه رازی آرمیده بود،
در آن چشمهای خمار خفته در سیاهی روز