دکتر علیرضا امیدوند / زندگی، فناوری و فراتر از آن
تنهایی, زندگی, روزمرگی, باران, افسردگی

چه دلپذیر بود لحظه‌ی جنون!


نفس که عاشق شد؛ پرنده، خسته بر زمین افتاد.

و حالا باد چنان می‌وزد که انگار هیچ‌وقت کسی در این دشت نبوده است.

در شهر هنوز هم گل می‌روید و خار همچنان به دستان کودک فرو می‌رود.

شاعری در شهر آواره است؛

او می گرید و کسی نمی‌فهمد.

ظلم اینست؛

کسی می‌گرید و نمی‌فهمند.

باد در شهر پیچیده است؛

هو، هو …

و دیگر کسی صدای خش خش برگ‌های پاییزی را در زیر پای رهگذران نمی‌شنود.

باد در شهر می‌پیچد،

کسی می‌گرید،

نمیفهمند.

دیشب که باران بارید، من شسته شدم.

و هیچ کس نفهمید؛

این خدا بود که گریست.

نفس عاشق شد؛

پرنده بار دیگر به پرواز درآمد؛

از قفس پرید.

و پس از آن؛

بی‌جواب ماندند، سلام‌ها.

سرد شدند، نگاه‌ها.

بی‌معنا شدند، خنده‌ها.

و پرنده، خسته بر زمین افتاد.

و حال باد چنان می‌وزد که انگار شاعری نبوده است، انگار پرنده‌ای نبوده است، انگار دشتی نبوده است، انگار شهری نبوده است و انگار هیچ کس نبوده است؛ هیچ وقت !


چه دلپذیربود لحظه‌ی جنون!

مطالب مرتبط

مطالب مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *