چشمهای کوچک و زیبایش از زلال آسمان هم آبی تر بود و پوست سفیدش از تمام برفی که دوره اش کرده بود لطیفتر. آنقدر آرام در آغوش مادرش نشسته بود که هرگز باور نمیکردی پسرکی سه یا چهار ساله باشد. در نگاهش سردی مرموزی وجود داشت که آدم را میترساند. نمی دانم از این ترس میلرزیدم و یا از سرمایی که مرتب در گوشم فریاد میزد، راهت را برو اینجا نایست. امّا مادر در آن […]