۹ بهمن , ۱۳۸۴
آسمان هم چون دریاچه یخ زده است تنهای عریان به خود میلرزند خورشید با همه قهر کرده است و قورباغهای در اعماق، بیهوده انتظار سنجاقکها را میکشد!
۳ بهمن , ۱۳۸۴
چه دلپذیر بود لحظه جنون! ***** نفس که عاشق شد؛ پرنده، خسته بر زمین افتاد. و حالا باد چنان میوزد که انگار هیچوقت کسی در این دشت نبوده است. در شهر هنوز هم گل میروید و خار همچنان به دستان کودک فرو میرود. شاعری در شهر آواره است؛ او می گرید و کسی نمیفهمد. ظلم اینست؛ کسی میگرید و نمیفهمد. باد در شهر پیچیده است؛ هو، هو … و دیگر کسی صدای خش خش برگهای […]
۱۱ دی , ۱۳۸۴
“گُلی” را عاشقانه دوست داشتم! “گُلی” را عاشقانه میپرستیدم! آری، من مشرک شدم! امّا “شرک” من خود مشرکِ “گُلی” دیگر بود! و او نیز خود … و … ***** روزی از “شاهد” شنیدم که میگفت: “محکوم به بیتعادلی هستیم” امّا چه کس؛ چنین خصمانه؛ ما را به “بیتعادلی” محکوم کرد؟!
۲۸ اردیبهشت , ۱۳۸۴
باورها سوختند امیدها باختند غرورها شکستند آرزوها …؛ امشب همه چیز به پایان می رسد، خورشید غروب می کند و مرد بر خاک می افتد. ای کاش خنجری پشتش را می شکافت؛ باران می بارد امشب، باران بر سر شکوفه می کوبد و بر زمین می اندازدش، باران سرزده می بارد و خونها را می شوید؛ خسته ام و آلودهی خواب پلکهایم سنگین شده اند چشمان را یارای بازماندن نیست و من امشب محروم خواهم […]
۹ فروردین , ۱۳۸۴
شب است باران می بارد خشم و رحمت توأمان می بارد می بارد، می شوید، می سازد؛ می بارد، می بَرد، می بُرد؛ در کنج سیاهی، خشم می بارد، شاید هم رحمت امّا در زیر سقف حتماً رحمت است. گوش بسپار به این باران چه زیبا می نوازد! چه تلخ می نوازد! در زیر آن تکّه مقوای کنار خیابان تلخ است، شاید هم زیبا امّا در زیر آن حجم سرد بتونی حتماً زیباست. ببین شب […]
۲۵ اسفند , ۱۳۸۳
چشمهای کوچک و زیبایش از زلال آسمان هم آبی تر بود و پوست سفیدش از تمام برفی که دوره اش کرده بود لطیفتر. آنقدر آرام در آغوش مادرش نشسته بود که هرگز باور نمیکردی پسرکی سه یا چهار ساله باشد. در نگاهش سردی مرموزی وجود داشت که آدم را میترساند. نمی دانم از این ترس میلرزیدم و یا از سرمایی که مرتب در گوشم فریاد میزد، راهت را برو اینجا نایست. امّا مادر در آن […]
۸ دی , ۱۳۸۳
دیر هنگامی است که من و تو با یکدیگر آشناییم، امّا چندی بیش نیست که همدیگر را می شناسیم. شاید لحظه ای را، به قدر چشم بر هم نهادنی، بیشتر نپیماید. آه که چه دیر می گذرد این زمان، آنهنگام که می خواهیم به سان رعدی باشد. پس کی می رسد این موعد یکی بودن و یکی شدن، پس کی؟ چشمانم دیگر به سیاهی می روند، دیگر رمقی برایم نمانده؛ آخر چقدر باید تنها سرفصلهای […]
۱۶ آذر , ۱۳۸۳
امشب، آخرین شب است، فردا او را برای همیشه از دست خواهم داد. نمیدانم مقصر کیست، کودکی من یا روشنی او؟ او کودکی مرا بهانه کرد تا با من نماند و بهانه من برای با او بودن روشنیاش بود. او تمام روشنی زندگی من بود، از فردا باید برای همیشه در تاریکی بمانم. نمیدانم از ماست که بر ماست یا بر ماست که بر ماست؛ هر چه هست نمیخواهم این شب تمام شود. اگر او […]
۱۰ آذر , ۱۳۸۳
سالها انتظار، سالها سوختن، در حسرت گفتن یک جمله: ” دوستت دارم … و او نمی آید؛ و بر زبانم می خشکد، جمله و می خشکاند وجودم را و او همچنان نمی آید … و من سرّ هستی را درک نکرده، می خشکم.
۱۹ مهر , ۱۳۸۳
این روزها، جک جک گنجشکهای صبحگاهی هم با غار غار کلاغهای پاییزی در آمیخته؛ دیگر حتّی خورشید هم به موقع بر سر قرارش حاضر نمی شود؛ پس چگونه باید حضور صبح را باور کنم؟! ماه را امّا من دوست می دارم؛ همیشه برایم ناز می کند و ذرّه ذرّه حجاب از صورت ماهش می گیرد تا بهتر بشناسمش، تا بهتر محوش شوم. امّا این شبها او را هم کمتر می بینم، دلم را اندوه تردید […]
۲۹ شهریور , ۱۳۸۳
دخترک، بزرگ زن نشسته بر کرسی مرارتِ زندگی دست بر دستگیره های امید چهره پوشیده در تب سیاه خاموشی و گرسنگانِ بی دل، هیچوقت ندیدند پاکی دلِ پاکِ او را و هنوز هم نمی بینند و شاید، باز هم نبینند و ندیدند و گذشتند و نفهمیدند که چه رازی آرمیده بود، در آن چشمهای خمار خفته در سیاهی روز
۲۵ شهریور , ۱۳۸۳
روزها و شبهای مدیدی است که چشم به آسمان دوخته ام؛ در انتظار آرزویی دیرین، چشم انتظار یک معجزه؛ تنها یک معجزه، خدایا فقط یک معجزه، خداوندگارا تنها معجزه ای کوچک برای من؛ معجزه ای کوچک که برای تو تنها یک چشم بندی کودکانه است؛ چشم بندی کوچکی که مرا از دام تنهایی رها می کند؛ آخر من هم از نوع بشرم و اسیر این درد مسریِ تلخ و نکبت بار و گاهی هم خوشایند. […]