برچسب: روزمرگی

سرگشته

در دنیای هزار راه سرگشته و حیران حقیقتم من و دگران غرقه…

هوا سرد است

آسمان هم چون دریاچه یخ زده است تن‌های عریان به خود می‌لرزند…

لحظه‌ی جنون

چه دلپذیر بود لحظه‌ی جنون! نفس که عاشق شد؛ پرنده، خسته بر…

شرک

«گُلی» را عاشقانه دوست داشتم! «گُلی» را عاشقانه می‌پرستیدم! آری، من مشرک…

بدون نام، بدون شرح

باورها سوختند امیدها باختند غرورها شکستند آرزوها …؛ امشب همه چیز به…

در آرزوی معجزه

روزها و شب‌های مدیدی است که چشم به آسمان دوخته‌ام؛ در انتظار…