چه دلپذیر بود لحظهی جنون!
نفس که عاشق شد؛ پرنده، خسته بر زمین افتاد.
و حالا باد چنان میوزد که انگار هیچوقت کسی در این دشت نبوده است.
در شهر هنوز هم گل میروید و خار همچنان به دستان کودک فرو میرود.
شاعری در شهر آواره است؛
او می گرید و کسی نمیفهمد.
ظلم اینست؛
کسی میگرید و نمیفهمند.
باد در شهر پیچیده است؛
هو، هو …
و دیگر کسی صدای خش خش برگهای پاییزی را در زیر پای رهگذران نمیشنود.
باد در شهر میپیچد،
کسی میگرید،
نمیفهمند.
دیشب که باران بارید، من شسته شدم.
و هیچ کس نفهمید؛
این خدا بود که گریست.
نفس عاشق شد؛
پرنده بار دیگر به پرواز درآمد؛
از قفس پرید.
و پس از آن؛
بیجواب ماندند، سلامها.
سرد شدند، نگاهها.
بیمعنا شدند، خندهها.
و پرنده، خسته بر زمین افتاد.
و حال باد چنان میوزد که انگار شاعری نبوده است، انگار پرندهای نبوده است، انگار دشتی نبوده است، انگار شهری نبوده است و انگار هیچ کس نبوده است؛ هیچ وقت !
چه دلپذیربود لحظهی جنون!