داری تو خیابون زیر بارون با خیالی که معلوم نیست راحته یا ناراحت و هزاران رویای ناگفتنی، تو خیابون ولیعصر؛ این عروس خیابانهای تهران، این مظهر ثروت تهران، قدم میزنی، بدون اینکه دنبال چیز بخصوصی باشی.
بارون به همون سادگی که از لباسای کلفتت عبور کرده، سرما رو هم تا مغز استخونت برده، بی آنکه تو خواسته باشی.
دخترک اونجا رو سکّوی جلوی یه در نشسته، انگار که پشت در مونده باشه؛ شایدم کسی راهش نداده و میون راه مونده. داره مشق شبش رو زیر اون طاقی و در پناه سرما مینویسه، انگار که جز اونجا دیگه جایی براش نمونده. دخترک مینویسه و تو چشماتو میبندی و به یاد خوش اون روزا باهاش تکرار میکنی: “بابا آب داد!”
راستی چرا آب داد؟! شاید اصلاً نون گیرش نیومده!
داری به راهت ادامه میدی که به دختر میرسی؛ نگاهت میکنه با چشمهایی که برای اشک ریختن دیگه آبی براشون نمونده و با صدایی که میلرزه و کی میدونه که از چی؛ بهت میگه، شایدم التماست میکنه:
– آقا بخر….تورو خدا بخر…..آدامس بخر آقا…. آقا…..
صدای قلبت مثل صدای هنجرهی دختر میلرزه، ولی چون عادت نداری به گداهای خیابون کمک کنی سعی میکنی بیتفاوت ردشی، ولی مگه میشه؟!
دستت تو جیبته؛ به اندازه کافی پول تو جیبت هست؛ اونقدر که از گرسنگی نمیری.
بالاخره برنده میشی، برمیگردی و میگی چنده دختر خانوم؟
– ؟؟؟ تومان
میدونی که نمیارزه، ولی بیهیچ اکراهی پول رو در میاری میدی دستش و آدامسو برمیداری.
به راهت ادامه میدی، ولی حالا پاهاتم مثل هنجرت داره میلرزه؛ دلت میخواد داد بزنی و بپرسی آخه سهم ما آدما از این خاک چیه؟!
ولی سرما صداتو تو سینت حبس میکنه …