خبرنگار خبرگزاری ایکنا، لطف کرده و کتاب «خواهیم دید» رو با نگاه و برداشت شخصی خودش نقد کرده است. البته این مساله اشکالی ندارد و اساسا این یک از شاخصههای هر اثر هنری است که مخاطب (چه عام و چه خاص همچون منتقد) آن را با دید مطلوب خودش میبیند و تفسیر میکند. مشکل من با این مورد این است که این منتقد عزیز برای من و دوست خوبم سیدصابر امامی سیر و سلوکی عرفانی در حد اسفار اربعه قائل شده و از همین مسیر شروع به تفسیر و تأویل «خواهیم دید» کرده است، در حالی که ما (نویسندگان کتاب) در این اثر کاملا آگاهانه و عامدانه در لایههایی بسیار سطحیتر و نزدیکتر به مخاطب عام حرکت کردهایم به هیچ عنوان قصد فلسفهبافی نداشتهایم تا این قشر از مخاطب بتواند فارغ از پیچیدهگیهای مرسوم، با شخصیت شاهد و راوی همراه شده به عمق مطلوب ما برسد. به هر حال … به قول معرف من دیگه حرفی ندارم، قضاوت را به شما واگذار میکنم تا پس از خواندن کتاب نتیجهگیری کنید.
بخشی از یادداشت آقا یا خانمِ منتقد محترم خبرگزاری ایکنا:
داستان کتاب «خواهیم دید» به دل مشغولیهای نویسندهای باز میگردد که پاسخ به سؤالهایی درباره خداوند متعال و اسفار اربعه را در خود جای داده است.
کتاب «خواهیم دید» عنوان اثری از «علیرضا امیدوند» و «سیدصابر امامی» است که انتشارات نظری آن را منتشر کرده. داستان این اثر از آنجا آغاز میشود که دانشجوی نویسندهای برای نوشتن اثرش، دل از شهر و دانشگاه میکند و به شمال کشور میرود تا فرصتی برای خلوت داشته باشد، اما این هجرت نه تنها کمکی به او نمیکند، بلکه با گذشت نزدیک به چهل روز، نویسنده ملول از جامعه، مشتاق میشود تا دوباره به دامان جامعه باز گردد.
اما این بار در چلهنشینی، خودی تکان داده و تغییراتی دارد. نویسندگان اثر در ضمیری پنهان، به «اسفار اربعه» تمسک میجویند. سفر از خَلق به سوی حق، چلهنشینی(سفر از حق به حق)، که شهرتی هزاران ساله در تعبد و عرفان دارد و در ادامه، سفر از حق به خَلق تا بشارت دهد به آنها ویژگیهای حق را. در نهایت این رسولِ ملول، در تکاپویی خستهکننده به حق رسیده و تلاش میکند، جامعه دور از حق و در ظلمت مانده که اسیر زندگی با سایهها هستند را به سوی نجات بشارت دهد.
اینکه هنرمندان در یک جامعه، قشر «خاص» محسوب میشوند و نسبت به حوادث و وقایع اطراف، نگاه متفاوتی دارند، موضوع ثابت شدهای است، اما بسیار دیده میشود که نگاه هنرمند نسبت به جامعه آنقدر از بالا به پائین است که نمیتواند حقایق آن را درک کند. در این کتاب نیز با نمونههایی از چنین دیدگاهی مواجه هستیم.
آنجا که دختر صاحبخانه با آن چهره معصوم که به طبیعت و ذات دختران شهرستانی بر میگردد، به طبقه بالا میآید تا احوالی از مستأجر تازهوارد بگیرد، گویی نویسنده همه چیز را میداند و انسانهای اطراف او، مثل لوحهای از پیش خوانده هستند، اما همین «آقای نویسنده» در چالشی خودخواسته با راننده اتوبوس، دچار چنان اضمحلالی میشود که تنها حالت تهوع میتواند او را نجات دهد. او در سفرهای خود، آن طور که «صدرالدین شیرازی» ترسیم میکند، موفق نیست.
در ادامه، خوانش بخشی از گفتوگوی مسافر ـ نویسنده داستان با راننده اتوبوسی که از قدیم همدیگر را میشناسند و این بار به دلیل گلایههای راننده از اوضاع زندگی، شروع به تفسیری از زندگی برای راننده میکند، خالی از لطف نیست؛ «از حرفهایش تعجب کردم، اصلاً به سواد و قیافهاش نمیخوره که از این حرفهای گنده بزنه! معلومه که بدجوری زیر فشاره، کمر خم کرده! خب درسته که خدا تقدیر را گذاشته، اما اختیار این را هم داده که آدم هر کاری که میخواهد انجام بده، ولی از آنجا که خدا دانای کل است، از قبل میداند که ما چه کاری در آینده انجام خواهیم داد؛ اسم این میشه تقدیر. خودت هم که بهتر میدانی، توی تمام گرفتاریها حتماً یک حکمتی هست.
باورم نمیشد دارم این حرفها را به یک راننده اتوبوس میزنم!
خب اگه خدا از قبل همه چیز را میدونه، پس چرا این همه وقت تلف میکنه تا بعضیها را بفرسته به بهشت و بعضیها را به جهنم؟
شاید میخواد که خودمون بفهمیم و خودمون انتخاب کنیم؟ شاید هم میخواد بهمون یک ذره فرصت بده؟
یعنی خدا این همه دنیا را با تمام مخلوقاتش خلق کرده تا خودمون همه چیز را بفهمیم، خب مهندس به نظر شما که این همه درس خوندی، این کار بیهوده نیست؟ اگر خدایی وجود داشت، حتماً صدای دعاهای من را میشنید و بالاخره یک فرجی تو کار من و خانوادهام میکرد. بالاخره بعد از اون همه ناله و التماس، توی این بدبختی یک راهی برامون باز میکرد تازه اگر هم خدایی در کار باشه از کجا معلوم که بهشت و جهنمی در کار باشه.
یاد دوران استجابت دعاهایم میافتم، میگویم: پس این همه پیامبر واسه چیه؟ پیامبرای خدا رو که دیگه قبول داری؟
قربون آدم چیزفهم، خب من هم که دارم همین رو میگم، اصلاً چرا خدا باید ما را به این دنیا بیاره؟
مگر یادت رفته است که تو خودت این یک ماه را اینجا بودی تا برای پرسشهایی که او این طور با جدیت پاسخشان را میدهد چواب پیدا کنی؟ همان حالت خفگی و نفستنگی که چند شب پیش گرفتارش شده بودم به سراغم میآید و به دنبالش حالت تهوعی عجیب که امانم نمیدهد. به راننده اشاره میکنم که کنار جاده نگه دارد، او هم همین کار را میکند و من فوراً از ماشین پیاده میشوم و ناخودآگاه همانجا جلوی اتوبوس بالا میآورم.»