فرهنگ اوپس یا چگونه روی مخ بغل دستی تکنو برقصیم؟!

زمان خواندن 6 دقیقه

صبح‌ها، اول وقت که نه، اما کمی از اول وقت گذشته از خانه می‌زنم بیرون که بروم سر کار.

چند روزی‌ست که به خاطر تورم و افزایش ۳۰ درصدی کرایه‌ی تاکسی و افزایش صرفاً ۵ درصدی حقوق و مزایا، این وسیله‌ی نقلیه را از فهرست راه‌های رسیدن به مقصد حذف کرده و استفاده از سایر گزینه‌های روی میز مانند مترو و اتوبوس را در دستور کار قرار داده‌ام.

این سایر گزینه‌ها، اگر از تفاوت یک ساعت و پانزده دقیقه‌ای در رسیدن به مقصد و ازدحام جمعیتی که به انسان حس گوسفند بودن را القا می‌کنند بگذریم، محاسنی هم دارند. اول آن که هزینه‌ی رفت و آمد من به محل کار به یک پنجم کاهش پیدا کرده است؛ اما مهم‌ترین مزیت این شکل از سفر برای من که وقت کمی برای کارهای شخصی دارم اینست که می‌توانم مطالعه کنم، حالا ایستاده یا اگر معجزه‌ای رخ دهد، چه بهتر که نشسته.

اما بسیار پیش می‌آید که در عوض معجزه بلا نازل می‌شود. کافی‌ست مثل امروز صبح، وقتی لای کتاب را باز می‌کنی یک شهروند محترم کنارت بایستد یا بنشیند و یک هدفون روی گوش داشته باشد که قدرت صدایش فراتر از فاصله‌ی میان دو گوشش باشد و صدای مبهم و وزوز گونه‌ی آن مانند مته در روانت مدام فرو رود و خارج شود.

نمی‌دانم در چنین شرایطی چه اتفاقی برای اعصاب و روان شما می‌افتد، اما من تمام توان تمرکزم را از دست می‌دهم و اگر متنی هم جلوی چشمانم باشد واژه‌هایش برایم ورجه ورجه می‌کنند تا جایی که به مرز جنون می‌رسم.

اول خواستم راه حل مذاکره‌ی مسالمت آمیز رو در نظر بگیرم و بگویم آقا لطفا صداش رو کم کن؛ اما دیدم طرف اصلاً توی این دنیا نیست و تازه داره صداش رو بیشتر هم می‌کنه؛ البته این سندروم لعنتی کم‌رویی مزمن هم مزید بر علت شد تا حرفی نزنم. در عوض تلاش کردم ذهنم را روی جملات متمرکز کنم و خودم رو به نشنیدن بزنم، اما نشد که نشد، مته‌ش بدجوری رفته بود توی مغزم! واسه همین هم خواستم برگردم بزنم پس کله‌ی یارو، بعدش گفتم یک فقره چک بابت خسارت وارده به راش صادر کنم و بزنم هدفونش رو بشکنم، بعد تصمیم گرفتم داد بزنم؛ دِ آخه لا مروت لااقل بزن رو اسپیکر ما هم بفهمیم این بابا چی داره زر زر می‌کنه؛ یا هدفون را از سرش بردام و به گم؛ تو که اینقده دیوونه‌ی آهنگی برو سر کیسه رو شل کن و دست‌کم یه هدفون عایق بخر که عین شاه وزوزک نیوفتی به جون ما …

همین‌طور تو ذهنم تمام راهکارهای اجرایی برای پایان دادن به این وضعیت را مرور کردم که دیدم رسیدم به ایستگاه “دروازه شمیران” و باید پیاده بشوم و استاد را با بقیه‌ی مسافرهای ناراضی تنها بگذارم.

خب طبیعی‌ست که آدم وقتی از محیط فاجعه فاصله می‌گیره تازه شروع می‌کند به تفکر منطقی! مرتب با ذهنم کلنجار می‌رفتم که چرا حرفی نزدم و یک حرکتی نکردم؟! چرا بقیه‌ی مسافرها حرفی نزدند؟!

راستش این اتفاق هر روز دست کم یک بار، حالا چه در مسیر رفت یا در مسیر برگشت، تکرار می‌شود و گاهی صدای هدفون طرف آن قدر بلند است که از فاصله‌ی ۳متری هم کاملاً مشخص است که آقا یا خانم خواننده چه می‌خواند! همه‌ی اطرافیان هم همیشه بلا استثنا ناراضی هستند، مخصوصاً شب‌ها که خسته و کوفته از سر کار برمی‌گردند، با این حال هیچ کس اعتراضی نمی‌کند و مثل من یا زیر لب غر می‌زنند یا خودخوری می‌کنند و یا با دیگر مسافرها غیبت مزاحم را می‌کنند، ولی هیچ کس به خودش جرأت این را نمی‌دهد که به طرف حرفی بزند، حتی خود من و این برایم معمایی شده است!

نکته این جاست که اگر یکی از ما برای یک بار هم که شده اعتراض بکنیم به احتمال زیاد این مزاحم‌ها متوجه حرکت نادرست‌شان می‌شوند و رعایت حال دیگر مسافران را خواهند کرد اما همه مانند مسافران بی‌خیال قایقی در حال غرق نشسته‌ایم و سوراخ شدن کف قایق به وسیله‌ی یک دیوانه را نظاره می‌کنیم!

به این‌ها اضافه کنید کسانی را که با صدای بلند با تلفن‌شان حرف می‌زنند، کسانی که جلوی چشم ما روی دیوارهای واگن یادگاری می‌نویسند، کسانی که جوری آدامس می‌جوند که انگار لنگه کفش در دهان‌شان است، کسانی که روی پله‌های برقی می‌دوند و به دیگران طعنه می‌زنند یا آن‌ها که بلانسبت مانند گاو سرشان را می‌اندازند و به زور خودشان را در واگن‌ها جا می‌کنند و به ویژه این روزها کسانی که بوی گند عرق‌شان دماغ همه را بی‌حس کرده است.

خلاصه که از امروز صبح این موضوع بدجوری ذهنم رو مشغول کرده اما هنوز به جوابی که قانعم بکند نرسیده‌ام…

امتیاز شما به این مطلب: 
۰

امتیاز شما :

این مطلب را به اشتراک بگذارید
دیدگاه خود را ثبت کنید

دیدگاه خود را ثبت کنید

نشانی رایانامه شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *