دلم یک خواب عمیق می‌خواهد …

زمان خواندن 6 دقیقه

لم لک زده برای یک خواب عمیق؛ از آن خواب‌هایی که آدم را فرسنگ‌ها و دنیاها از خودش دور می‌کنند، از آن‌هایی که آدم خودش را و هستی‌اش را در سیاهی و سکون و سکوت‌شان به فراموشی می‌سپارد و در آن خلاء بی‌پایان‌شان غوطه می‌خورد. شب‌های زیادی است که آرزوی چنین خوابی روی دلم سنگینی می‌کند اما از تقدیر بد در دام بیداری گرفتار شده‌ام؛ موی‌رگ‌های چشمانم دیگر تحمل روشنایی را ندارند، سپیدی اندک‌شان خون‌آلود شده و کم‌کم درد چشم به سراغم می‌آید.

از ته دل می‌خواهم که به بستر بروم چشمانم را ببندم و به خوابی عمیق بروم اما چیزی از درون به روح چنگ می‌اندازد و مانع می‌شود. هفته‌هاست که این شبح مرموز تمام شب مرا بیدار نگه می‌دارد تا آن جا که دیگر جسمم تاب نمی‌آورد و به خواب که نه، از حال می‌رود و زمانی به هوش می‌آید که باقی زندگان دنیا ساعت‌هاست که زندگی روزمره‌شان را آغاز کرده‌اند. کم‌کم دارم شبیه زامبی‌ها در فیلم‌های هالیوودی می‌شوم، همان‌ها که جسم و روح‌شان هزار پاره شده اما هنوز حلقه‌ی وصل‌شان پابرجاست و جایی در میان دنیای مردگان و زندگان لنگ در هوا معلق مانده‌اند!

زندگی, روزمرگی, تنهایی

حقیقت را بخواهید، کمی دروغ گفتم. شبح مرموزی در کار نیست! و آن چیز غریب که مرا نیمه‌های شب مانند دیوانه‌ها بیدار نگه می‌دارد، “خودِ خودِ من” است؛ همان تنهایی من با زخم‌های چاک چاک جسم و روحم، زخم‌هایی که مانند پاندول ساعت در گوشه گوشه‌ی وجودم در حرکتند و هر لحظه گذر دیوانه‌وار زمان را به رخم می‌کشند …

روزگارم این روزها روزگار غریبی شده است …

دقیقا از شبی در گرداب بیداری افتادم که در پایان ۳۱ سالگی‌ام، خواستم با خودم خلوتی کنم و صادقانه و بی‌پرده به خودم و تنها به خودم فکر کنم؛ به این که می‌خواستم “که” باشم و حالا “که” شده‌ام؟ به این که چه کرده‌ام؟ به چه راه‌هایی رفته‌ام؟ چه به دست آورده‌ام؟ چه از دست داده‌ام؟ و امروز در آستانه‌ی ۳۲ سالگی، کجای این زندگی و دنیا ایستاده‌ام؟!

به اطرافم نگاه کردم و دنیایی را دیدم آکنده و مملو از ناکرده‌ها و ناشناخته‌ها! دنیایی که خود برای خودم ساختم ولی هرگز آن را کند و کاو نکردم و آن طور که باید تجربه‌اش نکردم و نشناختم!

دور و برم انبوه کتاب‌هایی را دیدم که ناخوانده روی هم تلنبار شده‌اند و هر سال هم بر حجم‌شان افزوده می‌شود. چشمم به “سرزمین گوجه‌های سبز” افتاد که ماه‌هاست روی میزم در انتظار است تا خوانده شود اما فراموش شده است و حالا تبدیل به زیر دستی موس شده است!

در کمدم دنیایی از فیلم‌هایی را کشف کردم که پیش از مرگم باید ببینم‌شان ولی فکر نمی‌کنم عمرم به دیدن همه‌شان کفاف بدهد و آن‌ها هم مانند کتاب‌ها مرتب در حال رشدند.

دوستانم را دیدم که همگی، کوچک و بزرگ‌شان، سامان گرفته‌اند و صاحب زن و خانه و سر و فرزند شده‌اند و پیش رویم هم‌دوره‌ای‌هایم را دیدم که حالا دوره‌های طولانی از من جلوترند، حتی آن‌هایی که از من سال‌ها کوچک‌ترند!

ساعت‌ها در فکرم دیدم و دیدم، شنیدم و شنیدم و دریافتم نیمی از راه زندگی را سلانه سلانه و سر به هوا طی کرده‌ام بی‌آن که سهم خودم را بفهمم و بگیرم. فهمیدم سال‌های زیادی را باید بدون لحظه‌ای نفس تازه کردن بدوم تا شاید در فرداهایی دور به جایی برسم که باید امروز می‌رسیدم! فهمیدم بهترین سال‌های عمرم را بر سر سرابی باختم که حتی یاد ندارم چه بوده است! آن قدر فهمیدم و فهمیدم که در یک آن از همه‌ی آن چیزی که جوهره‌ی حیات می‌نامندش تهی گشتم … تنها، بی‌همدم، مانده در کوره راه بیابان‌های طی نشده‌ی زندگی …

گاهی که به آینده فکر می‌کنم و تلاش می‌کنم آن را جلوی چشمانم به تجسم در آورم، وحشتی غریب را می‌یابم. من در آن صحرای وحشت جسدی را می‌بینم که همسایگان با بوی تعفنش که از پشت درهای بسته به مشام می‌رسد، پی به پایانش می‌برند و یا در بهترین حالت مردی را می‌بینم که چروکیده، تنها و بی‌کس روی تخت یک خانه‌ی سالمندان دولتی آخرین ساعات عمرش را با حسرت لذت‌های دست نیافته‌ی زندگی به پایان می‌برد …

حس می‌کنم شده‌ام چوب دو سر طلا؛ برای آن که نیم باقی مانده‌ی زندگی را بدوم و یا دست کم حرکتی کنم، امید و انگیزه‌ای نمانده است و برای به دست آوردن آن امید و انگیزه‌ی لازم، باید که حرکتی بکنم و خودم را از گرداب بیرون بکشم.

به من می‌گویند تو سرد و بی‌خیال هستی، اما نمی‌دانند و نمی‌بینند که همه‌ی گرما و خیال من در درونم در عمق وجود غلیان می‌کند …

روزگارم این روزها روزگار غریبی شده است …

باید یکی از همین روزها این زیر دستی موس را بردارم و تورقی بکنم …

این مطلب را به اشتراک بگذارید