حقیقتهای آویخته بر دار
واژگون، با صورتهای پوشیده
حقیقتهای محبوس در قفس
گمنام، با چهرههای فراموش شده
گودالهایی واژگون
آکنده از پلیدی، از لجن
ستونهایی از عشق
فرو ریخته، هشته
از ستم، از درّندگی
و در پایان؛
هیچ نخواهد بود،
جز خدای دادستانِ دادگر
و صور اسرافیل
که ندا در میدهد؛
ای انسان،
بدان و آگاه باش که امروز تو متولّد گشتی
و دیروز؛
تو نطفهای بودی؛ سپید، سیاه و شاید هم خاکستری
و امروز؛
زندگیای خواهی داشت، در خور رنگ