باورها سوختند
امیدها باختند
غرورها شکستند
آرزوها …؛
امشب همه چیز به پایان می رسد،
خورشید غروب می کند و مرد بر خاک می افتد.
ای کاش خنجری پشتش را می شکافت؛
باران می بارد امشب،
باران بر سر شکوفه می کوبد و بر زمین می اندازدش،
باران سرزده می بارد و خونها را می شوید؛
خسته ام و آلودهی خواب
پلکهایم سنگین شده اند
چشمان را یارای بازماندن نیست
و من امشب محروم خواهم ماند …
از دیدن،
و قافله بی من ره صد ساله اش را یک شبه می پیماید.