روزها و شبهای مدیدی است که چشم به آسمان دوختهام؛ در انتظار آرزویی دیرین، چشم انتظار یک معجزه؛ تنها یک معجزه، خدایا فقط یک معجزه، خداوندگارا تنها معجزهای کوچک برای من؛ معجزهای کوچک که برای تو تنها یک چشمبندی کودکانه است؛ چشمبندی کوچکی که مرا از دام تنهایی رها میکند؛ آخر من هم از نوع بشرم و اسیر این درد مسریِ تلخ و نکبت بار و گاهی هم خوشایند.
دور و برم را هزاران هزار مثل من گرفتهاند؛ آن چنان که زمان هم اشباع شده است، دیگر چه برسد به مکان. ولی باز، در میان این هزار هزار هم، رهایم نمیکند این حسّ نفرتانگیز تنهایی و من همچنان، چشم به آسمان، در انتظار معجزهای کوچکم تا بلکه برهاندم از بند اسارت. چرا؟ دلیلش را خودم هم نمیدانم؛ شاید هم اگر دلیلش را میدانستم، دیگر به آسمان چشم نمیدوختم تا این طور گردنم خشک بشود و حالا دست کمش این بود که کلید قفل اسارتگاه را در دستانم داشتم و حداقّل خود را اسیری میپنداشتم که رهاییاش در دستان خودش است.
امّا من، حتّا با همین خشکی گردنم هم، باز راضیم و همچنان مثل روزها و شبهای مدیدی که پشت سر گذاشتم، میگویم که خدایا، خداوندگارا، راضیم به رضای تو؛ میدانم که ناپاکم، ناسپاسم و گناهکار؛ ولی دوستت دارم و میدانم که دوستم داری؛ پس تنهایم نگذار که تنها تو برایم میمانی. میدانم، اینکه با این شرایط، هنوز هم امیدوار به معجزهی تو و به زندگی ادامه میدهم، خود معجزهای بزرگ است؛ امّا اگر تو هم تنهایم بگذاری، دیگر به چه امید …؛ دیگر چه میتوانم بکنم، کار دیگری هم از من ساخته است؟!