بدون نام، بدون شرح

زمان خواندن 1 دقیقه

باورها سوختند

امیدها باختند

غرورها شکستند

آرزوها …؛

امشب همه چیز به پایان می رسد،

خورشید غروب می‌کند و مرد بر خاک می‌افتد.

ای کاش خنجری پشتش را می‌شکافت؛

باران می‌بارد امشب،

باران بر سر شکوفه می‌کوبد و بر زمین می‌اندازدش،

باران سرزده می‌بارد و خون‌ها را می‌شوید؛

خسته‌ام و آلوده‌ی خواب

پلک‌هایم سنگین شده‌اند

چشمان را یارای بازماندن نیست

و من امشب محروم خواهم ماند …

از دیدن،

و قافله بی من ره صد ساله‌اش را یک شبه می‌پیماید.

امتیاز شما به این مطلب: 

۰

امتیاز شما :

برچسب‌ها:
این مطلب را به اشتراک بگذارید