دیوید لینچ

در آرامش بخواب دیوید لینچ عزیز

در آرامش بخواب، دیوید لینچ. تو برای همیشه در قلب ما سینمادوست‌ها جاودانه‌ای. تو برای همیشه بخشی از دنیای سینما خواهی بود. تو برای همیشه الهام‌بخش ما خواهی ماند.

زمان خواندن 12 دقیقه

نفسی عمیق می‌کشم، گویی قصد دارم تمام هوای سنگین این روزها را از ریه‌هایم بیرون برانم. اما این بار، این عمل ساده تنفس، با اندوهی عمیق همراه است. خبر درگذشت دیوید لینچ، همچون پتکی بی‌رحم بر سرم فرود آمد، ضربه‌ای ناگهانی که تمام وجودم را لرزاند. احساس می‌کنم تکه‌ای از وجودم جدا شده، بخشی از خاطرات جوانی، بخشی از آن دنیای عجیب، غریب و وهم‌آلودی که همیشه در آن غرق می‌شدم. دنیایی که هم‌چون پناهگاهی امن، مرا از هیاهوی زندگی دور می‌ساخت.

بیش از چهل سال از عمرم سپری شده است. چهل و چند سال از این زندگی پر فراز و نشیب گذشته و در این مدت، سینما همواره برایم نقش یک همراه وفادار، یک دوست صمیمی و یک پناهگاه امن را ایفا کرده است. جایی برای گریز از روزمرگی‌های ملال‌آور، برای فرو رفتن در دنیای خیال‌انگیز، برای لمس و تجربه‌ی احساساتی که در زندگی عادی، دست‌نیافتنی به نظر می‌رسند.

اما در این میان، سینمای دیوید لینچ جایگاهی ویژه و منحصربه‌فرد داشت. گویی تونلی زمان بود که مرا به بُعدی دیگر می‌برد، جایی که مرزهای منطق و واقعیت رنگ می‌باخت و جای خود را به رویاها، کابوس‌ها، احساسات مبهم و ناآشنا می‌داد. دنیایی که هم‌زمان هم مجذوبم می‌کرد و هم ترسی ناخودآگاه را در دلم می‌کاشت. ترسی که نه آزاردهنده، بلکه انگیزه‌بخش و کنجکاوی‌برانگیز بود.

به یاد می‌آورم نخستین باری را که با آثار این کارگردان خلاق آشنا شدم. نوجوانی بیش نبودم، غرق در دنیای پر شور و حرارت جوانی. در شبی گرم تابستانی که سکوت مطلق بر خانه‌مان سایه افکنده بود و من بودم و نواری وی‌اچ‌اس کع بر روی آن، با خطی درشت و نامتعارف نوشته شده بود: «مخمل آبی». آن شب، جرقه‌ای در قلبم روشن شد، جرقه‌ای که سرآغاز عشقی عمیق و پایدار به سینمای دیوید لینچ بود.

در آن شب بود که فهمیدم سینما تنها یک سرگرمی زودگذر یا وسیله‌ای برای وقت‌گذرانی نیست، بلکه دریچه‌ای است به سوی ناخودآگاه انسان، به سوی آن بخش پنهان و تاریک وجود که سرشار از راز، رمز و تاریکی‌های ناگفته است. سینمای دیوید لینچ به من نشان داد که واقعیت، تنها آن چیزی نیست که با چشمان ظاهرمان می‌بینیم. بلکه لایه‌های عمیق‌تر و پنهان‌تری نیز وجود دارند که نیازمند کاوش و کندوکاو هستند.

«مخمل آبی»… هنوز هم آن صحنه‌های عجیب و غریبش در مقابل چشمانم رژه می‌روند، گویی همین دیروز بود که برای اولین بار آن‌ها را تماشا می‌کردم. آسمان آبی بیکران، گل‌های رز سرخ و آتشین، حصاری سفید و ساده و سپس، حشراتی موذی و چندش‌آور که در تاریکی به جان کود افتاده‌اند و آن را با ولع می‌خورند.

همان سکانس ابتدایی، هم‌چون شوکی الکتریکی به وجودم وارد شد، مرا از خواب غفلت بیدار کرد و به دنیای عجیبی پرتاب کرد. آن جا بود که دریافتم دیوید لینچ به گونه‌ای متفاوت از تمام انسان‌های دیگر به جهان می‌نگرد. به شیوه‌ای که هم‌زمان هم مجذوبم می‌کرد و هم ترسی مبهم را در دلم می‌نشاند. ترسی که نه تنها آزاردهنده نبود، بلکه کنجکاوی‌ام را نیز تحریک می‌کرد و مرا به کشف ناشناخته‌ها ترغیب می‌نمود. از آن شب بود که شیفته دنیای لینچ شدم و تمام تلاشم را برای شناخت آثار او به کار گرفتم.

از آن شب تابستانی، دیگر به دنبال فیلم‌های دیوید لینچ بودم. آن‌چنان تماشا کردم و غرق شدم که دیگر نمی‌توان نام آن را فقط تماشا گذاشت. بلکه نوعی زندگی کردن با شخصیت‌ها بود، نوعی قدم زدن در خیابان‌های وهم‌آلود فیلم‌هایش، تجربه‌ای چندبعدی که روح و روانم را درگیر می‌کرد.

«کله پاک‌کن»، با آن سیاهی مطلق و آن موجود عجیب و غریب و نامفهوم. هنوز هم وقتی یادش می‌افتم، حسی غریب و ناآشنا در وجودم زبانه می‌کشد، حسی شبیه کابوسی که گویا هیچ‌گاه پایان ندارد و هم‌چنان در ذهنم تکرار می‌شود. «مرد فیل‌نما»، آن تراژدی تلخ و دردناک، آن حس عمیق همدردی و همدلی با انسانی که قربانی قضاوت‌های بی‌رحمانه و ظالمانه دیگران شده بود، همچون زخمی بر قلبم باقی مانده است.

«بزرگراه گمشده»، با آن پیچیدگی‌های گیج‌کننده و هزارتوهای تو در تو، آن بازی ظریف با زمان و مکان، آن حس گم‌گشتگی و سردرگمی در دنیایی غریب و ناآشنا، تجربه‌ای بود که هرگز فراموش نخواهم کرد. «مالهالند درایو»، با آن هزارتوی درهم‌تنیده رویاها و واقعیت، آن دوقطبی‌های شخصیتی که مرز باریک بین عقل و جنون را محو می‌کرد، هم‌چون معمایی پیچیده ذهن مرا به چالش می‌کشید.

«اینلند امپایر»، با آن آشفتگی و بی‌نظمی بی‌نهایت، آن احساس گرفتار شدن در کابوسی بی‌پایان و بی‌رحم، مرا به اعماق تاریک وجودم رهنمون ساخت. هر کدام از این فیلم‌ها، تجربه‌ای منحصربه‌فرد و بی‌بدیل بود، سفری پرمخاطره و چالش‌برانگیز به اعماق روح و روان.

لینچ با هیچ کارگردان دیگری قابل مقایسه نبود. گویی از دنیایی دیگر آمده بود و با چشمانی متفاوت به جهان می‌نگریست. او دنیایی شخصی داشت، دنیایی که هیچ کارگردان دیگری جرات ورود به آن را نیافته بود.

دیوید لینچ زبانی بصری منحصربه‌فرد داشت، ریتمی خاص و نامتعارف، حسی از تعلیق، اضطراب و ترس دایمی که هم‌واره بر فیلم‌هایش سایه افکنده بود. فیلم‌های او سرشار از نمادها و کنایه‌هایی بود که هیچ‌گاه به‌طور کامل درک نمی‌کردی، اما همیشه به گونه‌ای عمیق و ماندگار در ذهنت حک می‌شد. گویی لینچ می‌دانست چه گونه با ناخودآگاه ما بازی کند، چه گونه آن احساسات مبهم و سرکوب شده را بیرون بکشد و به تصویر بکشد. او ما را مجبور می‌کرد که از حصار منطق و عقل خارج شویم و پا به دنیای احساسات بگذاریم.

به یاد می‌آورم زمانی را که جوان‌تر بودم، همیشه سعی می‌کردم فیلم‌های دیوید لینچ را با منطق و استدلال درک کنم. سعی می‌کردم بفهمم دقیقا چه اتفاقی در حال رخ دادن است، چرا شخصیت‌ها این‌گونه رفتار می‌کنند، نمادها به چه چیزی اشاره دارند. اما هر چه بیش‌تر فکر می‌کردم، کم‌تر به پاسخ می‌رسیدم و در چرخه‌ای بی‌پایان از پرسش‌ها سرگردان می‌شدم. آن زمان بود که سرانجام دریافتم که لینچ را نباید با عقل درک کرد، بلکه باید با دل حسش کرد.

باید اجازه داد که فیلم‌ها در وجودت جریان یابند و احساساتت را به بازی بگیرند. باید تسلیم آن دنیای عجیب، غریب، وهم‌آلود و بی‌منطقش شد. باید خود را رها کرد و اجازه داد که فیلم‌ها، ذهن و روحمان را تسخیر کنند.

«تویین پیکس»… آن سریال نیز اتفاقی دیگر بود، تجربه‌ای متفاوت و بی‌بدیل. نوعی قصه‌ی پر رمز و راز که هم‌چون معمایی پیچیده، ذهن آدم را درگیر می‌کرد و او را به سفری پر از ابهام و شگفتی می‌برد. شهری کوچک که سرشار از رازهای پنهان بود، کارآگاهی خاص که در پی حل یک جنایت بود، فضایی سورئال و وهم‌آلود که همواره مخاطب را در حالت تعلیق و ابهام نگه می‌داشت. هر قسمت از آن سریال، هم‌چون ماجرایی تازه بود، قدمی نزدیک‌تر به کشف آن راز بزرگ که در اعماق این شهر کوچک مدفون شده بود.

خاطرات فراوانی دارم از تماشای فیلم‌های دیوید لینچ. شب‌نشینی‌های دوستانه، بحث و جدل‌های بی‌پایان، تحلیل‌ها و تفسیرهای گوناگون، حس غرور و افتخار از این که جزو آن دسته از افرادی هستم که می‌توانند این فیلم‌ها را درک کنند. فیلم‌های لینچ برایم تنها یک سری فیلم نبودند، بلکه بخشی از زندگی من بودند، بخشی از هویت من، بخشی از آن چیزی که مرا به یک سینماباز جدی و صاحب‌نظر تبدیل کرده بود. این فیلم‌ها نه تنها سرگرم‌کننده بودند، بلکه من را به چالش می‌کشیدند و دیدگاهم را نسبت به جهان تغییر می‌دادند.

اکنون که دیوید لینچ از میان ما رفته است، احساس می‌کنم بخشی از آن دنیا نیز با خود برده است. حس می‌کنم پنجره‌ای بسته شده است که دیگر هرگز گشوده نخواهد شد. دیگر هرگز نمی‌توانیم فیلم جدیدی از او ببینیم، دیگر نمی‌توانیم در آن دنیای عجیب، غریب و وهم‌آلودش قدم بزنیم و تجربه‌ای نو و منحصر‌به‌فرد کسب کنیم. دیگر نمی‌توانیم آن حس تعلیق، اضطراب، کنجکاوی و شگفتی را تجربه کنیم.

اما میراث دیوید لینچ برای همیشه باقی خواهد ماند. فیلم‌هایش تا ابد در تاریخ سینما جاودانه خواهند ماند. فیلم‌هایی که نه تنها برای من، بلکه برای میلیون‌ها نفر دیگر در سراسر جهان، منبع الهام، راهنما و پناهگاهی بوده‌اند. فیلم‌هایی که به ما آموختند سینما فقط یک رسانه برای سرگرمی و وقت‌گذرانی نیست، بلکه ابزاری قدرت‌مند و تاثیرگذار است برای کشف اعماق وجود انسان، برای لمس احساسات پنهان و سرکوب شده، برای رویاپردازی و خیال‌بافی و برای به چالش کشیدن دیدگاه‌های سنتی.

امروز، نگاهم را به آسمان می‌دوزم. آسمانِ امروز، گویی رنگی دیگر دارد، نوعی آبی عمیق و وهم‌آلود که در فیلم‌های لینچ دیده می‌شد. نوعی غم عجیب و سنگین در آن نهفته است، نوعی دلتنگی مبهم که هم‌چون غباری بر قلبم نشسته است. لبخندی تلخ و محزون بر لبانم نقش می‌بندد. می‌دانم که دیوید لینچ اکنون در دنیایی دیگر است، دنیایی که هم‌چون فیلم‌هایش، سرشار از راز، رمز، نور و تاریکی است. امیدوارم آن جا نیز بتواند به خلق کردن ادامه دهد، امیدوارم که آن جا نیز بتواند رویاهای عجیب و غریب و بی‌نظیر خود را به تصویر بکشد.

و من هم‌چنان به دیدن فیلم‌های او ادامه می‌دهم، هم‌چنان به غرق شدن در دنیای وهم‌آلودش، هم‌چنان به حس کردن آن حس عجیب، غریب، مبهم و در عین حال دوست‌داشتنی. این تنها کاری است که از دستم برمی‌آید، این تنها راهی است که می‌توانم یادش را زنده نگاه دارم و قدردانی خود را از این هنرمند بزرگ و بی‌بدیل ابراز نمایم.

در آرامش بخواب، دیوید لینچ عزیز. تو برای همیشه در قلب ما سینمادوست‌ها جاودانه‌ای. تو برای همیشه بخشی از دنیای سینما خواهی بود. تو برای همیشه الهام‌بخش ما خواهی ماند.

امتیاز شما به این مطلب: 
۴.۵

امتیاز شما :

این مطلب را به اشتراک بگذارید
دیدگاه خود را ثبت کنید

دیدگاه خود را ثبت کنید

نشانی رایانامه شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *