پایان دنیا در خونه مادر بزرگه

زمان خواندن 4 دقیقه

بچه که بودم خونه‌ی مادر بزرگه هنوز سرجاش بود، جایی که آن موقع‌ها اگر می‌خواستی آدرس بدی باید می‌گفتی “چهار راه خط آهن، کوچه‌ی مخابرات”. کوچه‌ی باصفایی بود، پر از بچه‌هایی که از صبح تا غروب توی خاک و خلش حسابی خودشان را خسته می‌کردند و آخر وقت که به خانه‌هاشان برمی‌گشتند، فریادهای مادرشان با چاشنی پس‌گردنی در انتظارشان بود که چرا خاکی و عرق کرده و زخمی‌اند …

حیاط خونه‌ی مادر بزرگه یک حوض فیروزه‌ای عمیق داشت، اما نه وسط حیاط، حوض کنج دیوار حیاط بود، چسبیده به دیوار و ماهی‌های قرمز و سیاه تو فصل تابستان میهمانش بودند. دور حیاط یک درخت موی بزرگ بود که شاخ و برگش شده بود سقف حیاط، یک درخت انار تزئینی بود که میوه‌اش خوردنی نبود اما روی ما بچه‌ها بیشتر از ترشی انارها بود. کنار در کوچه هم یک بوته‌ی بزرگ رز سرخ بود که شهرتش تا محله‌های اطراف هم کشیده شده بود.

کودکی من توی این خانه‌ی قدیم با حیاط نه چندان بزرگش و کوچه‌های این محله گذشت و زمانی که طبقه روی طبقه‌ی خانه‌های کوچه‌ی مخابرات رفت، آخرین جزییات کودکی من هم تمام شد.

اما پایان این کودکی زمانی آغاز شد که دیوار اتاق بزرگه برداشتند و آن را با اتاق نشمین یکی کردند. پدربزرگم تا وقتی زنده بود کسی با اتاق بزرگه کاری نداشت و اتاق محبوب بچه‌هایی بود که بزرگی اتاق در چشمان کوچک‌شان به اندازه‌ی یک دشت وسیع بود. خدابیامرز یک پتو داشت که می‌انداخت تو اتاق نشیمن و یله می‌داد به متکای کهنه و پرمرغی که تکیه داده بود به دیوار اتاق بزرگه و تا وقتی زنده بود این دیوار جایی بود که او روزها می‌نشست با میهمان‌ها گپ می‌زد و شب‌ها همان جا تشکی می‌انداخت و کلاه پشمی به سر می‌کشید و سر بر همان متکای پرمرغی می‌خوابید.

پدربزرگ که به رحمت خدا رفت، به یک سال نکشید که آن دیوار فرو ریخت و بزرگی هم از اتاق بزرگه رفت و خاطرات‌ش هم از دل همه رفت جز از دل کودکانی که بزرگی اتاق را دیده بودند و تجربه کرده بودند.

اتاق بزرگه واقعا بزرگ نبود، اتاقی بود که سر و ته‌اش شاید به بیست متر هم نمی‌رسید؛ اما اتاقی بود جدا از همه‌ی اتاق‌ها؛ حتی ورودی آن هم از توی حیاط بود نه از داخل خانه! اتاقی بود مخصوص میهمان‌های مخصوص و بچه‌هایی که فقط گاهی اجازه پیدا می‌کردند داخلش شوند و البته همه می‌دانستند که اتاق در چشم کوچک کودکان فامیل چنان بزرگی دارد که همیشه سر هر فرصتی دور از چشم بزرگترهایشان داخلش جولان دهند.

اتاق بزرگه اتاقی بود خاص از خانه‌ی مادر بزرگه؛ برای گوش دادن به قصه‌های کودکانه؛ پناه‌گاهی دنج و آرام تا ظهرهای تابستان زیر پنجره‌ی قدی و سرتاسری آن که رو به حیاط با صفا بود دراز بکشی و در سکوت آن روزهای محله که گاهی با فریادهای پسرک بامیه فروش شکسته می‌شد گذر سریع ابرهای انبوه را در آسمان آبی و در پس برگ‌های درخت مو تماشا کنی. لحظاتی ناب و تکرار نشدنی و آن روزها نمی‌دانستم ابدیتی در آن‌ها نهفته نیست تا از خدا بخواهم جاودانه‌شان کند.

این روزها که گاهی اتفاقی گذر آن ابرها جلوی چشمان خاطراتم می‌آیند، با خود می‌گویم کاش دنیا جایی در میان همان لحظات خاموش در خانه‌ی مادر بزرگه و در آرامش آن اتاق بزرگه تمام می‌شد؛ ای کاش …

نمی‌دانم شاید هم دنیای ما همان جا بود که تمام شد و هنوز نفهمیده‌ایم … !

این مطلب را به اشتراک بگذارید